پسرک محزون در حالی که جلو می آمد و دستش را دراز می کرد گفت: "من عارف هستم". عارف یک عینک بزرگسال به چشم دارد که آنرا با بندی به گردنش آویزان کرده است. این عینک که به او چهره دانشمندانه پدرش را میدهد، چشمهای بزرگ و نیمی از صورتش را میپوشاند. عارف در موقع سخن گفتن،حرکات و اشاراتی میکند که با جثه کوچکش که او را شش ساله نشان میدهد،همخوانی ندارد. او درحقیقت نه سال دارد.
میگوید که ما به موقع آمدهایم چون او اندکی پیش تکالیف درسیاش را تمام کرده است. میگوید: "مشق فارسی داشتم و از بعد از ظهرکه از مدرسه بازگشتم دارم بر روی آن کار میکنم". الان ساعت 8:30 شب است. فارسی درس مورد علاقه عارف نیست. او ریاضیات را ترجیح میدهد و میگوید که میخواهد دکتر شود.
عارف باید بسیار سخت درس بخواند تا به سطح همکلاسیهایش برسد. چرا که او بیش از یک سال است که کم و بیش توسط آموزگارانش مورد بیتوجهی قرار گرفته است. آنها او را وادار میکردند که بر روی نیمکتی در گوشه کلاس بنشیند و هیچ وقت کسی با او صحبت نمیکرد و در هیچ فعالیتی شرکت داده نمیشد.
گناه عارف چه بوده؟ نافرمانی بیش از اندازه؟ خیر. جرم او داشتن ویروس اچ آی وی(یا بقولی ایدز) است.
با آنکه عارف با این کلمه آشنا است، هنوز کاملآ نمیداند معنای آن چیست و فقط تا حدی میداند که چرا باید این همه قرص را با هر وعده غذا قورت بدهد.
این پسر بچه با قیافه بیروح و خشکش – که در واقع بسیار نیز بذلهگو است و دوست دارد از میهمانانش با لطیفههایش میزبانی کند- قبل از به دنیا آمدن به ویروس اچ آی وی آلوده شده بود. مادرش توسط شوهرش، ناصر، دانشمندی شاغل دربرنامه انرژی اتمی ایران و استاد دانشگاه تهران آلوده شده است. چگونگی ابتلای ناصر به اچ آی وی معلوم نشده، ولی همسر او گمان میکند که او این بیماری را در زمانی که در هند مشغول اخذ مدرک دکترایش بوده، از یک زن خیابانی گرفته است.
با آنکه ناصر به دلیل اچ آی وی مثبت بودن از هر دو کارش برکنار شد، ولی او فقط دوران کوتاهی مجبور بود شرم و ننگ ایدزی بودن را تحمل کند، فقط تا زمانی که جسم او پژمرده شد و فوت کرد. عارف ولی باید یاد بگیرد که در طول زندگیش از عهده این شرم و ننگ بربیاید.
حتی اکنون نیز او با تبعیض مواجه میشود. مرگ ناصر باعث شد که مردم محلهشان در غرب تهران به بدگویی و غیبت بپردازند. زمانی که عارف خواست چند روز پس از مراسم نشییع جنازه به مدرسه بازگردد، ناظم مدرسه او را از کلاس رفتن منع کرد. مدیر مدرسه به زهره (مادر عارف) گفت: "اگرعارف را به مدرسه بیارید با زندگی هزاران کودک بازی میکنید. او را ببرید بیرون!".
دکتر حقانی، رییس کلینیک دولتی(مثلثی) که پدرش درآن تحت مداوا قرار گرفته بود، به خاطر عارف وساطت کرد. او به مسوولان مدرسه گفت که این کار یک جرم است و تمامی کودکان حق دارند تا به مدرسه بروند. او این را با وجود آنکه در ایران قانون مشخصی برای حمایت از حق آموزش کودکان مبتلا به اچ آی وی مثبت وجود ندارد، گفت. بالاخره، بعد از فشار و ترغیب بسیار مدیرمدرسه تسلیم شد و عارف به مدرسه بازگشت با وجود آنکه هیچکس حاضر نبود با او حرف بزند.
سال بعد عارف دوباره از رفتن به کلاس منع شد. این بار اولیای دانشآموزان بودند که به حضور او در مدرسه اعتراض داشتند.
مادر عارف، بدون شوهر و با حقوق ناچیز بازنشستگی، در ناامیدی بهسر میبرد. در نظر او، این غیر قابل قبول بود که عارف از آموزش محروم شده بود، ولی او نمی توانست ازعهده خرج نقل مکان به محلهای دیگر یا ثبت نام عارف در مدرسهای غیرانتفاعی برآید. در نتیجه دوباره به دکتر حقانی متوسل شد و جلسه اطلاعرسانی اولیا در مورد اچ آی وی/ایدز تدارک دیده شد.
از آن زمان عارف دوستانی بهدست آورده است، او به آنها لطیفه میگوید و در زنگ تفریح با آنها قایم موشک بازی میکند. مادرش میگوید که نمرات او هم در حال پیشرفت است، اگرچه او هنوز از هوش سرشاری که از پدرش به ارث برده، استفاده کامل نمیکند.
" کسانی که درراه پیشگیری از اچ ای وی/ایدز فعالیت میکنند، نه تنها باید به حمایت وترویج سیاستها و دستورالعملهای ملی بپردازند بلکه آنها موظفند آگاهی مردم را در مورداین بیماری بالا ببرند، به این شکل تصویر زشت و تبعیض حول محور این ویروس کاهش مییابد "
|